روزگار غیر باور. پارت 5۰
روزگار غیر باور
پارت 50
#همتا
باید میرفتم خوابگاه، ولی نمیتونستم چون لباس های خودم خیس بود و لباس هایی که هیونجون بهم داده بود، تنمه. دوباره با گوشیم ور رفتم اما روشن نشد😢20 دقیقه گذشت و همونجور به در و دیوار نگاه میکردم که هیونجون اومد، لباس بیرونی تنش بود و ماسک زده بود! ، پاشدم و رو بهش گفتم: به خاطر امروز ممنونم، لباسی رو که تنم هست رو هم براتون میارم، خداحافظ و رفتم سمت در که گفت: باید جایی بریم.
ه: من نمیتونم بیام.
هیو: برای چی؟
ه: باید برم خوابگاه، چون
هیو: باشه
ه: خداحافظ
میخواستم برم که یاد لباس هام افتادم که توی اتاق بود.
ه: ببخشید، لباسام تو اتاقه، میرم بردارم.
و رفتم تو اتاق و...
#هیونجون
همتا رفت تو اتاق منم رفتم تو حیاط، رفتم پیش پورپورو، که یاد خانم نام افتادم، دستم رو کردم تو جیبم تا گوشیم رو دربیارم اما نبود، حتما تو اتاقمه، رفتم داخل خونه و بعد اتاقم که دیدم همتا دم در اتاقم و میخواست بیاد بیرون، منو که دید گفت: آ آقای هوانگ، من... رفتم تو اتاقتون.. چون گوشیتون زنگ میخورد، میخواستم
... بیام بهتون بدم.
و گوشی رو گرفت سمتم، منشیم بود:
هیو:الو
منشی: سلام آقای هوانگ، واقعا شرمنده هرکاری کردم خانم نام درو باز نکردن،
هیو:چی!!
منشی:نمیدونم چرا
هیو: چرا آخه؟!
گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت درو بعد ماشین و همتا هم پشت سرم اومد،
ه:اتفاقی افتاده؟
هیو:اره
سوار ماشین شدم و شیشه رو دادم پایین و گفتم:سوار شو
ه: چرا!؟
هیو:سوار شو
سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه نام، از ماشین پیاده شدم و هرچی آیفن زدم خانم نام درو باز نکردن.
هیو:چرا درو باز نمیکنه.
ه: شاید بیرونن.
هیو: فک نکنم.
کتم و درآوردم و دادم دست همتا.
هیو:اینو بگیر.
از در رفتم بالا و در و باز کردم
هیو:بیا داخل.
رفتم سمت در خونه و رمزش رو زدم و در باز شد.
رفتم داخل که دیدم خانم نام روی زمین افتاده.
هیو:مامان بزرگ.(بهش میگه مامان بزرگ)
تکونش دادم اما چشاش رو باز نکرد.
ه: باید ببرینش بیمارستان.
خانم نام رو بلند کردم و گذاشتم روی صندلی عقب. همتا هم کنارش نشست. رفتم سمت بیمارستان. وقتی رسیدیم خانم نام رو بردم داخل و گذاشتم روی تخت...
#همتا
هیونجون نشسته بود روی صندلی و سرش رو به دیوار تکیه داده بود، حتما هضم حرف های دکتر براش سخت بود. رفتم کنارش نشستم.
ه: نگران نباش، هر چی صلاح باشه همون اتفاق میفته.
یه پوزخند زد.
و بلند شد و رفت بیرون روی صندلی نشست. منم رفتم دنبالش و دوباره کنارش نشستم.
هیو: گفتی هر چی صلاح باشه اتفاق میفته اما من به همچین چیزی اعتقاد ندارم.
میخواستم چیزی بگم که نگام به چشاش افتاد، چشاش پر اشک بود اما نمیزاشت بریزن.
ه: گریه کردن اشکال نداره، گاهی اوقات هممون احتیاج داریم که گریه کنیم...
کامنت فراموش نشه.
پارت 50
#همتا
باید میرفتم خوابگاه، ولی نمیتونستم چون لباس های خودم خیس بود و لباس هایی که هیونجون بهم داده بود، تنمه. دوباره با گوشیم ور رفتم اما روشن نشد😢20 دقیقه گذشت و همونجور به در و دیوار نگاه میکردم که هیونجون اومد، لباس بیرونی تنش بود و ماسک زده بود! ، پاشدم و رو بهش گفتم: به خاطر امروز ممنونم، لباسی رو که تنم هست رو هم براتون میارم، خداحافظ و رفتم سمت در که گفت: باید جایی بریم.
ه: من نمیتونم بیام.
هیو: برای چی؟
ه: باید برم خوابگاه، چون
هیو: باشه
ه: خداحافظ
میخواستم برم که یاد لباس هام افتادم که توی اتاق بود.
ه: ببخشید، لباسام تو اتاقه، میرم بردارم.
و رفتم تو اتاق و...
#هیونجون
همتا رفت تو اتاق منم رفتم تو حیاط، رفتم پیش پورپورو، که یاد خانم نام افتادم، دستم رو کردم تو جیبم تا گوشیم رو دربیارم اما نبود، حتما تو اتاقمه، رفتم داخل خونه و بعد اتاقم که دیدم همتا دم در اتاقم و میخواست بیاد بیرون، منو که دید گفت: آ آقای هوانگ، من... رفتم تو اتاقتون.. چون گوشیتون زنگ میخورد، میخواستم
... بیام بهتون بدم.
و گوشی رو گرفت سمتم، منشیم بود:
هیو:الو
منشی: سلام آقای هوانگ، واقعا شرمنده هرکاری کردم خانم نام درو باز نکردن،
هیو:چی!!
منشی:نمیدونم چرا
هیو: چرا آخه؟!
گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت درو بعد ماشین و همتا هم پشت سرم اومد،
ه:اتفاقی افتاده؟
هیو:اره
سوار ماشین شدم و شیشه رو دادم پایین و گفتم:سوار شو
ه: چرا!؟
هیو:سوار شو
سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه نام، از ماشین پیاده شدم و هرچی آیفن زدم خانم نام درو باز نکردن.
هیو:چرا درو باز نمیکنه.
ه: شاید بیرونن.
هیو: فک نکنم.
کتم و درآوردم و دادم دست همتا.
هیو:اینو بگیر.
از در رفتم بالا و در و باز کردم
هیو:بیا داخل.
رفتم سمت در خونه و رمزش رو زدم و در باز شد.
رفتم داخل که دیدم خانم نام روی زمین افتاده.
هیو:مامان بزرگ.(بهش میگه مامان بزرگ)
تکونش دادم اما چشاش رو باز نکرد.
ه: باید ببرینش بیمارستان.
خانم نام رو بلند کردم و گذاشتم روی صندلی عقب. همتا هم کنارش نشست. رفتم سمت بیمارستان. وقتی رسیدیم خانم نام رو بردم داخل و گذاشتم روی تخت...
#همتا
هیونجون نشسته بود روی صندلی و سرش رو به دیوار تکیه داده بود، حتما هضم حرف های دکتر براش سخت بود. رفتم کنارش نشستم.
ه: نگران نباش، هر چی صلاح باشه همون اتفاق میفته.
یه پوزخند زد.
و بلند شد و رفت بیرون روی صندلی نشست. منم رفتم دنبالش و دوباره کنارش نشستم.
هیو: گفتی هر چی صلاح باشه اتفاق میفته اما من به همچین چیزی اعتقاد ندارم.
میخواستم چیزی بگم که نگام به چشاش افتاد، چشاش پر اشک بود اما نمیزاشت بریزن.
ه: گریه کردن اشکال نداره، گاهی اوقات هممون احتیاج داریم که گریه کنیم...
کامنت فراموش نشه.
- ۳۲.۲k
- ۲۳ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط